ای کاش بزرگترها فقط کمی ما را درک میکردند، آنوقت دنیا گلستان میشد.
سحربوربور از چهاردانگه
امروز به نام ماست
گاهی پر شور و هیجان و گاهی بداخلاق و ناراحت. گاهی خسته و غمگین و گاهی... همهی این احساسها در وجود ما هست. ما که میگویم یعنی نوجوان. ما دوست داریم جستوجو کنیم، کشف کنیم، تجربه کنیم. دوست داریم از کوچکترین چیزها لذت ببریم، چیزهایی که بزرگترها از کنارش میگذرند. دوست داریم در همهی کارها بهترین باشیم.
ما نوجوانیم و امروز در همهی جهان به نام ماست. من و تو. ما که فردا میشویم جوان و آیندهساز...
روز نوجوان مبارک!
تصویر و مطلب: زهرا علیهاشمی از تهران
راز این قلم
پدرت دوست دارد که دامپزشک شوی یا مهندس کشاورزی. دوست دارد به مردم روستا خدمت کنی. مادرت میخواهد معلم شوی. دخترخالهات میگوید که خوب میتوانی مثل مجریها ژست بگیری و دوستت میگوید: «خستهام کردی اینقدر از فوتبال حرف زدی. بهتر است کارشناس فوتبال شوی.» برادرت هم میگوید که بیش از اندازه خیالپردازی، بهتر است روانشناس شوی. تو در میان این همه نظر تصمیم میگیری و آخرین قدمها را در دبیرستان برمیداری. 17 پله را گذراندهای که مقصدش خبرنگاری است. گاهی از موانع میترسی و از دستاندازها درمانده میشوی. اما عشق قدمهایت را استوار میکند. قلم تو میتواند حرفهای یک پزشک، یک معلم، یک مجری و... را به روی کاغذ بیاورد. جوهر این قلم عشق است. این راز قلم توست، همان قلمی که مینویسد: 17 مرداد، روز خبرنگار، مبارک.
مرضیه کاظمپور از پاکدشت
شفق مهدیپور از تهران
خوش به حال اونهایی که نوجوونن
من نوجوونی رو خیلی دوست دارم،چون آدم، آروم آروم خیالش راحت میشه که دیگه با لفظ بچه صداش نمیکنن. یواش یواش به جوونی نزدیک میشه و احساس استقلال میکنه و این خیلی زیباست. زیباست بهخاطر اینکه اطرافیانت کمکم رو حرفت حساب باز میکنن و میدونن که تو بزرگ شدی و باید بهت اعتماد کنن. زیباست بهخاطر اینکه قدرت تصمیمگیری پیدا میکنی و باید یاد بگیری تو بعضی از دوراهیهای زندگی خودت راهت رو انتخاب کنی. از اینجا به بعده که جالب میشه، البته اگه خوب پیش بری!
خلاصه، خوش به حال اونهایی که الآن نوجوونن. روزتون خیلی خیلی مبارک.
فاطمه مؤذنی از شهرقدس
کیمیا محمددوست از رشت
نوشتن با من لج میکند
دست دراز میکنم تا خودکارم را بگیرم، اما فرار میکند. لای انگشتانم است، اما وقتی دستم را مشت میکنم، خالی است. انگار دارم دود سر لیوان چای را میگیرم. التماسش میکنم، ولی فایده ندارد. بچهی تخسی شده که به حرف بزرگترش گوش نمیدهد و فقط از دور، دهنکجی میکند. لحنم را شبیه مامانهای عصبی میکنم: «ذلیل مرده، حالا که کنکورم تموم شده فرار میکنی؟»
کلمهی کنکور انگار او را هم میترساند. دو سال است که فقط به نوشتن معادلات و فرمولها عادت کرده و جوهرش به داستان نمیرود. شاید هم ایراد از خودم باشد. مدتهاست که ایدههایی مغزم را قلقلک میدهند، اما نمیتوانم روی کاغذ بیاورمشان. انگار که بینیات میخارد و هر چه زور میزنی نمیتوانی عطسه کنی. عطسهات موقع رفتن اینقدر دست دست میکند و از این و آن حلالیت میگیرد که مجبور میشوی با دست بینی را بمالی و لذت یک عطسهی درست و حسابی به دلت میماند. من هم عوض داستان نوشتن دلم را خوش کردم به نمونهسؤال و تست و حالا کارم به جایی رسیده که خودکار نیم وجبیام از دستم فرار میکند!
بهمن ایلاتی از تهران
مریم رضائی از تهران